۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷


۲ نظر:

ناشناس گفت...

ساکت وساده وسبک بودقاصدکی که داشت میرفت.فرشته ای به اورسیدوچیزی گفت.قاصدک بیتاب شدوهزاربارچرخیدوچرخیدوچرخید.رو به فرشته کرد و گفت اما شانه های من ظریف است زیرباراین خبرمیشکند.من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.فرشته گفت:درست است آنچه توبایدبردوش بکشی ناممکن است وسنگین حتی برای کوه.اماتومیتوانی.زیراقراراست که بیقرار
باشی.نام تو قاصدک است وهرقاصدکی یک پیامبر.آن وقت فرشته رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد.
حالاهزاران سال است که قاصدک
میرودومی چرخدومی رقصدوهمه میدانندکه او باخودخبری دارد.
دیروزقاصدکی به حوالی پنجره ات امده بودپنجره بسته بودتو نشنیدی واو رد شد.امااگر بازهم قاصدکی را دیدی دیگر نگذارکه بی خبربگذاردو برود.از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت واو این همه بی قرار شد.
(حالا دوست من تو نیز یک پیامبری.
پیام زیبایت را از زیباییهای ایرن دیدم موفق باشی.)

ناشناس گفت...

This is one of the moste beautiful photos that I have ever seen . It seems that the flower is crying.

Ali